چنانچه به معیار سن که یکی از عوامل تاثیرگذار در ازدواج است توجه نکنیم باز هم این رابطه بیمارگون است و پسر دچار بدبینیهای افراطی و اختلال شخصیت وابسته است و دختر نیز رشد یافتگی اجتماعی و عقلانی متناسبی ندارد. در چنین مواقعی لازم است که هر دو نفر تحت درمان و مشاوره قرار بگیرند.
دقایقی بعد پسر بزرگسال خانواده به کافهای در نزدیکی خانهشان میرود و فریاد میزند که تمام اعضای خانوادهاش به دست ارواح خبیث سرگردان کشته شدهاند. بعد از صحبتهای غیرقابلباور پسر خانواده، علاوه بر پلیس، پای عکاسها و خبرنگارها هم به آمیتی ویل باز میشود و تصاویر دلخراش و گزارشهای هولناکی از این خانه به روزنامهها و برنامههای تلویزیونی مخابره میشود.
حتی در روز روشن هم هیچ کس جرأت نداشت پیاده به آنجا برود، چون جاده کم عرض و به شدت خطرناک بود؛ علاوه بر آن، یک زن تنها در آن ناحیه کوهستانی چه میکرد.
Rastannameh
خدمتکار بی حوصله یک بستنی از ته مانده هاي بستنی هاي دیگران آورد و صورت حساب را بـه پسرک دادو رفت ، پسر بستنی را تمام کرد صورتحساب را برداشت و پولش را بـه صندوق پرداخت کرد و رفت…
آریامگ ✪ شعر ♦ جملات زیبا ❤ سلامت ♨ آشپزی ♦ سخنان بزرگان تبریک نوروز جملات تبریک روز پدر ☰
* لطفا در مورد ایجاد تاپیک و نظرسنجی قبل از ثبت دقت فرمایید زیرا امکان ویرایش و یا حذف مطلب بعد از ارسال وجود ندارد.
از طرف دیگر مدام بر سر خانه ماندن و بیرون رفتن، مهمان آمدن و… اختلاف داشتیم. مجید دوست داشت وقتی از سر کار میآید روی کاناپه جلوی تلویزیون دراز بکشد، تلویزیون ببیند و هیچ حرفی هم نزنیم ولی برعکس من عاشق مهمانی رفتن و مهمانی دادن، سفر، خرید و… بودم ولی او سعی میکرد مرا مهار کند و نشان دهد که این چیزها اصلا مهم نیست و من بیهوده وقت تلف میکنم. او حتی صحبت کردن درباره احساسات را هم بیهوده میدانست.
این داستان درباره عشق، از دست دادن، و یک دوز خوب از دیوانگی است.
هر دوي ما از ابتدا به این وصلت راضی نبودیم ولی انگار نظر ما مهم نبود و پدرانمان تصمیمشان را گرفته بودند ، آنها با توجه به سنتهای خودشان و قول و قراری که از قبلبیشان بود با زور ما را به عقد هم درآوردند، در حالی که نه من و نه نازنین راضی به این ازدواج نبودیم.» در اینجا نازنین وارد بحث شد و گفت: «نه به این معنا که از هم بدمان میآمد.
مادر مولی باور نمی کرد که چی می بینه، بعد چند لحظه سرشو به اطراف چرخوند و وقتی دید عروسک دلقک کنار بدن دخترش نشسته، با وحشت شروع به جیغ کشیدن کرد.
انشا با موضوع پدربزرگ و مادر بزرگ به صورت کوتاه و بلند ادبی و زیبا
چند سال قبل، حادثه وحشتناکی در ارتباط با یک روح برای دو مرد جوان رخ داد. آن دو که آدریان و لئو نام داشتند، حدود ساعت یک نیمه شب به خانه برمیگشتند. در آن ساعت از شب، هیچ وسیله نقلیهای در جاده به چشم نمیخورد. آدریان رانندگی میکرد و لئو کنارش نشسته بود. آدریان با سرعت مجاز میراند و پیچهای تند را به آرامی پشت سر میگذاشت. از آنجایی که هر دو به شدت خسته بودند، حرفی بینشان رد و بدل نمیشد.
و من کتاب میخونم، مادرم تعریف میکنه، من گوش میدم، من حرف می زنم و مـادرم یا پدرم چرت می زنند و شب می خوابیم… صبح صبحانهاي میخوریم، بعد برمیگـردم بـه زندگی!
به نظر من اگر این خانم با همسرش ازدواج کرد به دلیل خلأها و جاهای خالی بود که در زندگیاش احساس میکرد. او میخواست این جاهای خالی را با همسرش پر کند و چون این اتفاق نیفتاده بود به مرور خودش هم به خودش شک کرده و احساس کرده بود که احتمالا خودش مشکلی دارد و در نتیجه همه اینها هم شخصیت وابستهای پیدا کرده بود و هم اعتماد به نفسش به شدت پایین آمده بود.
Comments on “Detailed Notes on داستان های واقعی”